- 780
- 1000
- 1000
- 1000
اگرچه پای فراق تو پیرتر گشتم
روضه خوانی محمدرضا طاهری برای اربعین حسینی، 1389
متن شعر:
اگرچه پای فراق تو پیرتر گشتم
مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم
شبیه شعله شمعی اسیر سوسویم
رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم
بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر
برای روضه مان در عزای یکدیگر
من از اصابت آن سنگهای بی احساس
تو از نگاه یتیمت به نیزه عباس
به زخم کاری نیزه که بازی ات میداد
به نقش های کبودی که بر تنم افتاد
بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم
برای چاک لبانت به زخمهای تنم
همین بس است بگویم که زخم تسکین است
که گوش های من از تازیانه سنگین است
چگونه با که بگویم دو دل جدا ماندند
که پاره های دلم بین بوریا ماندند
یکی دو تا که در آن شب میان خیمه و دود
اسیر حلقه آتش به شعله ها ماندند
یکی دو تا که زمان هجوم جان دادند
و چند تای دگر زیر دست و پا ماندند
دو طفل در بغل هم ز درد دق کردند
دو طفل موقع غارت جدا جدا ماندند
یتیمهای تو را جمع کردم اما
از فشار حلقه های زنجیر بی صدا ماندند
چهل شب است که با کودکان نخوابیدم
چهل شب است که از خیزران نخوابیدم
چهل شب است نه انگار چهارصد سال است...
هنوز پیکر تو در میان گودال است
هنوز گرد تنت ازدحام میبینم
به سمت خیمه نگاه حرام میبینم
هر آنچه بود کشیده ز پیکرت بردند
مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند
مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد
کنار مادرم انگشتر تو غارت شد
رسیده ام سر وداع ِ آخرمان
اگر چه زودتر از من رسیده مادرمان
ببین که دست به پهلو نشسته می گرید
زداغ آن سر ِ ابرو شکسته می گرید
تو تشنه رفتی و بعد تو آشیانم سوخت
نفس نفسم بی تو دودمانم سوخت
اگر چه دست کسی سمت معجرم نرسید
زبس که زخم زبان بود نیمه جانم سوخت
به زیر تابش خورشید دخترت می گفت
که از حرارت زنجیر استخوانم سوخت
زبام های بلند، آتشی به نی می ریخت
پس از سر تو سر و روی دخترانت سوخت
رباب بر سر خود می زد و به من می گفت
به روی نیزه ببین طفل بی زبانم سوخت
منو جدا شدن از کوی تو خدا نکند
خدا مرا هر چه کند از توام جدا نکند
متن شعر:
اگرچه پای فراق تو پیرتر گشتم
مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم
شبیه شعله شمعی اسیر سوسویم
رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم
بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر
برای روضه مان در عزای یکدیگر
من از اصابت آن سنگهای بی احساس
تو از نگاه یتیمت به نیزه عباس
به زخم کاری نیزه که بازی ات میداد
به نقش های کبودی که بر تنم افتاد
بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم
برای چاک لبانت به زخمهای تنم
همین بس است بگویم که زخم تسکین است
که گوش های من از تازیانه سنگین است
چگونه با که بگویم دو دل جدا ماندند
که پاره های دلم بین بوریا ماندند
یکی دو تا که در آن شب میان خیمه و دود
اسیر حلقه آتش به شعله ها ماندند
یکی دو تا که زمان هجوم جان دادند
و چند تای دگر زیر دست و پا ماندند
دو طفل در بغل هم ز درد دق کردند
دو طفل موقع غارت جدا جدا ماندند
یتیمهای تو را جمع کردم اما
از فشار حلقه های زنجیر بی صدا ماندند
چهل شب است که با کودکان نخوابیدم
چهل شب است که از خیزران نخوابیدم
چهل شب است نه انگار چهارصد سال است...
هنوز پیکر تو در میان گودال است
هنوز گرد تنت ازدحام میبینم
به سمت خیمه نگاه حرام میبینم
هر آنچه بود کشیده ز پیکرت بردند
مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند
مرا ببخش نبودم سر تو غارت شد
کنار مادرم انگشتر تو غارت شد
رسیده ام سر وداع ِ آخرمان
اگر چه زودتر از من رسیده مادرمان
ببین که دست به پهلو نشسته می گرید
زداغ آن سر ِ ابرو شکسته می گرید
تو تشنه رفتی و بعد تو آشیانم سوخت
نفس نفسم بی تو دودمانم سوخت
اگر چه دست کسی سمت معجرم نرسید
زبس که زخم زبان بود نیمه جانم سوخت
به زیر تابش خورشید دخترت می گفت
که از حرارت زنجیر استخوانم سوخت
زبام های بلند، آتشی به نی می ریخت
پس از سر تو سر و روی دخترانت سوخت
رباب بر سر خود می زد و به من می گفت
به روی نیزه ببین طفل بی زبانم سوخت
منو جدا شدن از کوی تو خدا نکند
خدا مرا هر چه کند از توام جدا نکند
تاکنون نظری ثبت نشده است.