- 28
- 1000
- 1000
- 1000
رحلت پیامبر اکرم (ص) و امام حسن مجتبی (ع) - 28 صفر 1403 - محمدحسین پویانفر
مرثیه خوانی رحلت پیامبر اکرم (ص) و امام حسن مجتبی (ع) با صدای محمدحسین پویانفر، 1403
قطعات
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
روضه - آسمان بود و زمین تشنهی بارانش بود قدر هجده نفسش فاطمه مهمانش بود به همه دست خداوند شرافت دادش شصت و سه سال به این خاک امانت دادش او شرافت به رسالت به نبوتها داد او شرف را به تمامی عبادتها داد هر کجا بود بلا سینهی او طالب بود خیمهاش گوشهای از شعب ابیطالب بود جز خدا غیر علی دید که همسایه نداشت مرتضی سایهی او بود اگر سایه نداشت آسمان فتنه زمین فتنه ولی میخوابید چه غمی داشت به جایش که علی میخوابید شصت و سه سال فقط برکت از او میبارید هر کجا بود فقط رحمت از او میبارید جای هر زخم که میخورد تبسم میکرد رحمتش را همه جا قسمت مردم میکرد چهرهاش وقت تبسم ملکوت محض است تا که او هست علی نیز سکوت محض است گرچه دنیا متوسل به عبایش میشد دل او شاد فقط با نوههایش میشد کارش این بود در آغوش حسن را گیرد عادتش بود به یک دوش حسن را گیرد تا به مسجد برود نور در آغوشش بود عشق میکرد حسینش که قلمدوشش بود پشت او با حسنین انس گل افشانی داشت موقع بازیشان سجدهی طولانی داشت سر او بر روی دامان علی بود فقط مرکب بازی طفلان علی بود فقط سالها برکت باران مدینه او بود مرکب بازی طفلان مدینه او بود گرچه در خانه فقط عطر سلامش میریخت دست ملعون زهر شب به کامش میریخت ناکسی شب زده دشنام لَیَهجُر میگفت او نفس داشت که از آتش و چادر میگفت روضهها را همه میدید ولی لب میبست دور از فاطمه میگفت علی لب میبست آنقدر فتنه و غم دید که از پا افتاد بسترش را علی انداخت و زهرا افتاد تب و لرزی به بدن داشت خدا میداند با علی حرف کفن داشت خدا میداند غش که میکرد علی بر جگر خود میزد او نفس میزد و زهرا به سر خود میزد لحظهی رفتن او بود ولی غمگین بود پیرهن هم به روی سینهی او سنگین بود عاقبت بر جگر فاطمه آتش افتاد حسن افتاد بر آن سینه حسینش افتاد پیرهن هم به روی سینهی او سنگین بود محتضر بود ولی بودنشان تسکین بود خواست برداردشان گفت که زهرا جان نه صبر کن صبر من و دوری این طفلان نه آه امروز بر این سینه حسین است ولی وای از روز که تشنه است ولی باران نه وای از آن روز که بر سینهی او میآید نانجیبی که حیا دارد از آن عطشان نه زینبت هست ولی نالهی او کاری نیست که رهایش بکن ای شمر ولی عریان نه
-
روضه - السلام ای جان طه ، یا معزالمؤمنین اولین دلبند زهرا ، یا معزالمؤمنین ای سکوتت عین غوغا ، یا معزالمؤمنین ای سپهسالار مولا ، یا معزالمؤمنین اولین شاگرد و شاگرد اول حیدر حسن شیر بی تکرار زهرا ، یک تنه لشکر حسن کی ببیند این جهان مانند سردار جمل سرور آزادگان در بند سردار جمل ذکر یا زهراست بر سربند سردار جمل وای از آن دم که شود غرنده سردار جمل عرصه ها از خون بدخواهان لبالب می کند روز ام الناکثین ها را حسن شب می کند پرچمش ساییده سر بر آسمان ها مجتبی هست در فردوس آقای جوان ها مجتبی بر غریب و آشنا داده ست نان ها مجتبی مهربانی کرده با نامهربان ها مجتبی سید ما با جزامی هم رفاقت می کند چون خدایش بر همه عالم محبت می کند مجتبایی ها به جز خوبان دوران نیستند مجتبایی ها که از چیزی هراسان نیستند دل پریشان های این آقا پریشان نیستند گریه کن هایش قیامت دیده گریان نیستند اجرتان ای سینه زن های حسن جان با حسین می دهد محشر جواب این حسن ها را حسین سینه از داغ زهرا شعله ور یعنی حسن از حسین و مرتضی مظلوم تر یعنی حسن سال ها مأنوس با آه جگر یعنی حسن بی قرار کوچه و دیوار و در یعنی حسن ای شهید زنده آن کوچه بی مادری در بن الزهرا تو آقا از همه تنهاتری بشکند دست تو ای ظالم چه آوردی سرش نوجوان پیرمردی شد عصای مادرش خواب وبد ای کاش این صحنه نمی شد باورش وای از سنگینی دستی که رد شد از سرش گاه گوید فاطمه گاهی حسن روح الأمین وای اگر پیش پسر مادر بیفتد بر زمین ...
-
نوحه - قبر امام مجتبی زائر ندارد مهدی به روی قبر او سر می گذارد مظلوم حسن جان مظلوم حسن جان می گفت و آن آئینه ی ایزدنمایی آتش گرفتم سوختم مادر کجایی مظلوم حسن جان مظلوم حسن جان قلب تمام شیعیان سوزد ز داغش سلام ما بر قبر بی شمع و چراغش مظلوم حسن جان مظلوم حسن جان
-
واحد - ما را به غیر تو مددی نیست یا حسن عشقی شبیه تو ابدی نیست یا حسن بهتر ز نام تو سندی نیست یاحسن از تو غریبتر احدی نیست یاحسن ای غریبههای دو دنیا غریبتر ای از حسین فاطمه حتی غریبتر کریم آلالله یاحسن مجتبی آقا تویی که سبط رسول مکرمی طعنه شنیدی از همه شهر و پر غمی در خانه هم نبود تو را یار و همدمی جعده تو را فروخت به دینار و درهمی خاکم به سر که گفتن این غم زیاد بود جعده یزید را به تو ترجیح داده بود کریم آلالله یاحسن مجتبی
-
واحد - اللهم بلغ مولانا الامام این عرض سلام تا صبح قیام اللهم عجل بظور الحبیب آقای غریب لطف مستدام ان حال بینی و بینه الموت روز ظهور از مزار آیم وقتی که من سر برآرم از خاک شاید برایش به کار آیم الامان یا صاحب الزمان گشته چه وداعی بین دو گوهر خورشید و اختر دریا و کوثر این مژده رساند احمد به زهرا اینگونه گوید بابا به دختر گریه مکن ای فاطمه جانم ملحق می شوی به من به زودی وقتی که قدتشده خمیده وقتی که داری به رخ کبودی الامان یا صاحب الزمان
-
واحد - برخیز از بستر بیا پیغمبری کن برخیز و زهرا را بجایت بستری کن برخیز از بستر که غم با ما نماند برخیز باباجان علی تنها نماند در بسترت اُفتادهای فریاد کردم بابا مخواه امروز دشمن شاد گردم آهی کشیدم پیشِ تو جبریل اُفتاد نالیدم از حال تو میکائیل اُفتاد دستم به رویت خورد خیلی داغ بودی خیلی برای محسنم مشتقاق بودی
-
روضه - به همه دست خداوند شرافت دادش شصت و سه سال به این خاک امانت دادش او شرافت به رسالت به نبوتها داد او شرف را به تمامیِ عبادتها داد هرکجا بود بلا سینه او طالب بود خیمهاش گوشهای از شعب ابیطالب بود جز خدا غیر علی دید که همسایه نداشت مرتضی سایه او بود اگر سایه نداشت آسمان فتنه زمین فتنه ولی میخوابید چه غمی داشت به جایش که علی میخوابید شصت و سه سال فقط برکت از او میبارید هرکجا بود فقط رحمت از او میبارید جای هر زخم که میخورد تبسم میکرد رحمتش را همه جا قسمت مردم میکرد چهرهاش وقت تبسم ملکوت محض است تا که او هست علی نیز سکوت محض است گرچه دنیا متوسل به عبایش میشد دل او شاد فقط با نوههایش میشد کارش این بود در آغوش حسن را گیرد عادتش بود به یک دوش حسن را گیرد تا به مسجد برود نور در آغوشش بود عشق میکرد حسینش که قلمدوشش بود پشت او با حسین انس گل افشانی داشت موقع بازیشان سجده طولانی داشت سر او بر روی دامان علی بود فقط مرکب بازی طفلان علی بود فقط سالها برکت باران مدینه او بود مرکب بازی طفلان مدینه او بود گرچه در خانه فقط عطر سلامش میریخت دست ملعونه شب زهر به کامش میریخت تا کسی شب زده دشنام لیحجر میگفت او نفس داشت که از آتش و چادر میگفت روضهها را میدید ولی لب میبست دور از فاطمه میگفت علی لب میبست آنقدر فتنه و غم دید که از پا افتاد بسترش را علی انداخت و زهرا افتاد تب و لرزی به بدن داشت خدا میداند با علی حرف کفن داشت خدا میداند غش که میکرد علی بر جگر خود میزد او نفس میزد و زهرا به سر خود میزد لحظه رفتن او بود ولی غمگین بود پیرهن هم به روی سینه او سنگین بود عاقبت بر جگر فاطمه آتش افتاد حسن افتاد بر آن سینه حسینش افتاد پیرهن هم به روی سینه او سنگین بود محتضر بود ولی بودنشان تسکین بود خواست برداردشان گفت که زهرا جان نه صبر کن صبر من و دوریِ این طفلان نه آه امروز بر این سینه حسین است ولی وای از آن روز که تشنه است ولی باران نه
تاکنون نظری ثبت نشده است.