- 491
- 1000
- 1000
- 1000
وفات حضرت زینب (س) 97 - منصور ارضی و ابوالفضل بختیاری
مرثیه خوانی وفات حضرت زینب (س) با صدای منصور ارضی و ابوالفضل بختیاری، 1397
قطعات
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
روضه - دست بر دامان آن زن میشوم کز شوکتش قرن ها افتاده هر مردی به پای عزتش قدر اگر زهراست! قدر فاطمه این دختر است با خبر هرگز نباشد هیچ کس از قیمتش با همان دستی که آتش را گرفت از خیمه ها... آبرو بخشیده ابراهیم را با ملتش آستینپاره نه با خود ذولفقار آورده است... کاخ استبداد را ویران کند با قدرتش! می نویسند عالمان از معجزات خطبه اش می نشینند انبیا هر روز پای صحبتش سوختن پای حسین از واجبات زینب است او بلا را میخرد هر قدر باشد قیمتش بین این بزم عزا هر کس حسینی میشود مطمئنا بوده با امضای زینب دعوتش چادرش را بر کمر میبنند و بالای تل منتظر می ایستد پس کی بیاید نوبتش سهم آبش را میان بچه ها تقسیم کرد تشنه تر بود از همه حرفی نمیزد از عطش...
-
واحد - ابوالفضل بختیاری - مادرش آموزگار مکتب شرم وحیاست فارغ التحصیل دانشگاه مادر زینب است هست از درهای جنت یک درش باب الحسین فاش می گویم کلید قفل آن در زینب است ...
-
واحد - ابوالفضل بختیاری - زینب که بود ؟ واژه برایش نیامدهاست زینب که هست ؟ وقت ادایش نیامدهاست زینب چه کرد کار فقط کار مرتضاست زینب چه گفت خطبه به پایش نیامدهاست زینب نه بلکه شیر اُحُد بانگ میزند آری صدا شبیهِ صدایش نیامدهاست زینب چه داشت آنچه که زهرا ظهور داد زینب چه خواست آه رسایش نیامدهاست تفسیری از حماسهی شامش نگفتهاند شرحی برای کرببلایش نیامدهاست از خواهش حسین گرفتیم تا ابد دستی به روی دستّ دعایش نیامدهاست عالم تمام حیرت محض است پیشِ او چون او کسی به پیش خدایش نیامدهاست بویِ حسین داشت تمامیِ دستهاش رنگی شبیهِ رنگِ حنایش نیامدهاست زینب شناسی است قیامِ امامِ عصر باید به سوز گفت که جایش نیامدهاست در بِینِ روضه گریهی عباس را ببین باور مکن برای عزایش نیامدهاست پیراهن حسین در آغوش دارد و با گریه گفت حیف عبایش نیامدهاست اُمِوَهَب نشسته پَرَش را گرفته است بالاسرش رُباب سرش را گرفته است این لحظههای آخر و او رو به کربلاست او رو به قبله است بگو رو به کربلاست عباس تا که بود کسی سایهاش ندید سی سال قامتش زن همسایهاش ندید عباس را که داشت به محمل حجاب بود گهوارهای کنارِ عروسش رُباب بود عباس اگر که بود در آتش نمیدوید با دختری کبود در آتش نمیدوید خانم به نیزه زلف پریشان ندیده بود بر رویِ ناقه محملِ عُریان ندیده بود افسوس سایهها سرِ خواهر نیامدند از شش برادرش یکی از در نیامدند یادش نرفته بغضِ پریشانیاش شکست سر را که دید گوشهی پیشانیاش شکست یادش نرفته نوبتِ تزئینِ شهر بود خانم سه روز معطل آذینِ شهر بود اینجا شراب پُر شده در کاسهها چرا اینجا پُر است از همه رقاصهها چرا ای کاش سر به طشتِ طلایش نمیرسید این ضربههایِ چوب صدایش نمیرسید در پیشِ عمه دخترکی ناتوان شکست آنقدر زد که آخر سر خیزران شکست اُمِوَهَب نشسته پَرَش را گرفته است تنها شده رُباب ، سرش را گرفته استشاعر : حسن لطفی
تاکنون نظری ثبت نشده است.